روی زمین نشسته‌ام و به پنجره نگاه می کنم. چند روز از این اتفاقات گذشته است، دیگر بوی دود نمی‌آید.
طی این چند روز اخیر، چند قلم از جهیزیۀ من را از انباری بیرون آوردیم و به قول مامان دست انداختیم. به ادارۀ برق مراجعه کردیم و گفتند بعد از تعمیر وسایل با هزینۀ خودمان، باید رسیدشان را ببریم تا در صورت تشخیص، ٢٠ درصد از خسارتش را پرداخت کنند؛ آن هم اگر، اگرررر صلاح دیدند.
مشکل اساسی در حال حاضر، یخچال است. مواد غذایی را به یخچال همسایه سپردیم و تا حد امکان مایحتاجمان را به صورت روزانه تهیه می‌کنیم، اما تا کی؟ فکر کردم بهتر است تا قیمتها بالاتر نرفته، فکری به حالش بکنیم. یخچال‌های موجود در دیجیکالا را جستجو می‌کنم و از اینکه نمی‌توانم هیچکدامشان را بخرم، از خودم شرمم می‌گیرد. از اینکه در سن ٢٨سالگی، به اندازه خرید یک یخچال هم پول ندارم. نوجوان که بودم، تصورم از ٣٠ سالگی‌ام، استقلال کامل و خانه و ماشین و شغل خوب بود که از بین این‌ها، حتی همان شغل را هم ندارم. حس استیصال و بی‌مصرفی داشتم، مثل آن یک ماهی که بابا ناپدید شده بود و کسی نمی‌دانست کجاست. پس از مدتی بی‌خبری، کم‌کم داشتیم به این اطمینان می‌رسیدیم که خب، حالا خودمانیم و خودمان. داداشه که دانش آموز بود و کسی که می‌بایست مسئولیت مالی خانواده را به عهده بگیرد، من بودم. برای هرکاری، هرکجا که بود، رزومه می‌فرستادم و مصاحبه می‌رفتم. ترسیده بودم، اما نمی‌توانستم از احوالاتم با کسی حرف بزنم. مامان شبانه روز گریه می‌کرد و نمی‌خواستم غم و ترس خودم را هم به دردهای او اضافه کنم. بلاخره کاری پیدا کردم که خیلی مناسب من نبود، مسیرش بسیار دور بود و به کاری که باید انجام می‌دادم هم، ذره ای علاقه نداشتم. در شرف پذیرفتنش بودم که خبری که منتظرش بودیم، رسید.
این بار هم تقریبا همان حس استیصال را داشتم ونمی‌دانستم باید چه طور شرایط را مدیریت کنم، با این تفاوت که این بار اوضاع از همه نظر فرق می‌کرد. به بابا دسترسی داشتم و به او را در جریان قضایا گذاشتم.

مامان با صدای شبه ناله‌ای صدایم می‌زند. آن روزی که برف آمد، سرخود بیرون رفته بود و دوبار زمین خورده بود و نمی‌توانست درست راه برود. آب خواست و گفت برای شام یک چیزی درست کنم و پهلو به پهلو شد. از بیرون صدای عربده و بعد شلیک چند تیر آمد و چند دقیقه بعد، جیغ و نفرین یک زن. مامان زیر لب گفت «چرا این بلاها سرمان مى آید؟ نکند برایمان دعا نوشته‌اند؟»
دلم مى‌خواست منظورش را نمى‌فهمیدم. در واقع، به خانوادۀ نامزد سابقم اشاره مى‌کرد که یک‌بار گفته بودند در خانه‌شان یک دعایی دارند که نمی‌دانم چه کار مى‌کند، و من فکر کرده بودم چقدر این آدمها ترسناکند.

مدتی بعد، داداشه از دانشگاه آمد و گفت اسلامشهر انگار جنگ شده. همه جا به هم ریخته بود و بانک و کلانتری را آتش زده بودندو زیر لب با لبخند تاریکى گفت حیف که من آن روز آنجا نبودم.
من مى‌دانم ترسوتر از این حرفاست که کاری بکند، او و همسن و سالهایش، این شلوغی‌ها و جنگ را مثل بازی کامپیوتری می‌دانند. آنقدر حوصله‌شان سر رفته و کمبود هیجان دارند که می‌خواهند یک بساطی راه بیوفتد، شلوغش کنند و آدرنالین خون‌شان بالا برود، اما اگر یک تیر واقعی در صد قدمی‌شان در کنند، در جا خودشان را خیس می‌کنند و تا خود خانه، هرجا که باشد می‌دوند.

یک نفر دارد توی کوچه آکاردئون می‌نوازد و می‌خواند، صدای خندۀ چند بچه هم آن آوا را همراهی می‌کند. سرم را بین دستهایم می‌گیرم. چطور می‌توانند در این شرایط بخوانند و بخندند؟ همین چند دقیقه پیش اینجا تیر اندازی شده بود.

مرد داد می‌زند و چیزی می‌گوید. انگار زنگ تمام خانه‌ها را زده و هیچکس جوابش را نداده، نمی‌داند که حتی آیفونهایمان هم سوخته‌اند و اگر کسی با کسی کار داشته باشد، باید به صاحبخانه زنگ بزند که او به سرایدار زنگ بزند تا برود و در را باز کند، و اگر او نباشد، خودش چندین طبقه با پله پایین برود و این کار را انجام بدهد، چون آسانسور هم نداریم. احساس می‌کنم داریم در سال 1355 زندگی می‌کنیم، با این تفاوت که حداقل خانه‌های آن دوران، با شرایط هم‌خوانی داشت. 

نمی‌دانم. شاید واقعا برایمان دعا نوشته‌اند. و نه فقط برای خانوادۀ ما، بلکه یک نفر کل مملکتمان را نفرین کرده که روز خوش نبیند. شاید هم تمام اینها، نتیجۀ آن «مرگ بر»ها و بد خواهی‌هاست که دارد به خودمان برمی‌گردد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

MyIcons ~ دانلود آیکون فیلم و سریال civilnode تابلو ، تابلو سازی ، تابلو چلنیوم ، تابلو سازی چلنیوم سهي چت|چت سهي|ايناز چت سلام بازی نکات سلامت مادران آموزش ICDL در تبریز-آموزش ای سی دی ال در تبریز گیتارستان همه چیز از همه جا