Aníron



فکر می‌کنم همان شب کذایی بود. به صفحۀ چت تلگرام خیره شده بودم که نوشته بود: «بیا برویم کوه.» پیش خودم گفتم واقعا؟ آخر در این شرایط.

حدود 12 ساعت بعد، وسط مترو ایستاده بودم که یک آن حس کردم دیگر نمی‌توانم نفس بکشم. خانم فروشنده روبروی من ایستاده بود و داد می‌زد: «خانمااا شلوارای گیاهی دارم.»

اتفاقات اخیر، مثل تصاویر تلویزیون‌های قدیمی در سرم پرپر می‌کرد و صداها درهم دیزالو می‌شدند. یادم آمد که مامان دیشب به شوخی گفته بود: اشکالی ندارد، صد و بیست تومان در گلویش گیر کرده بود.» بعد قیافهٔ مشاور را به یاد آوردم وقتی که از اتاقش بیرون آمده بود و کنار میز منشی مثلا داشت برای خودش چای می‌ریخت و منتظر بود که من کارت بکشم. مشاوری که هیچ کمکی نکرده بود و حرفهای خودمان و چیزهایی که از قبل می‌دانستیم را تحویلمان داده بود. ما کمی دعوا کرده بودیم اما بعد از بیرون آمدن از مطب، درست مثل قبل از وارد شدن به آنجا، گل و بلبل شدیم. نقاب زده بودیم، چون چند دقیقه بعد و در پی نقد کردن مشاور و تصمیم به ویزیت شدن توسط یک مشاور دیگر، باز دعواها شروع شد. 

«ایستگاه بعد، دروازه دولت»
باید پیاده می‌شدم . راستش حس می‌کردم باید مرخصی می‌گرفتم و در خانه می‌ماندم، اما فکر کردم اینطوری بدتر است. آدم که در خانه می‌ماند. بیشتر فکر و خیال می‌کند. در محل کار حداقل کمی توی سروکلهٔ هم می‌زدیم، و اینکه راستش من فکر می‌کردم که خوبم. فکر می‌کردم که محکم‌ هستم و این چیزها نمی‌تواند مرا ضربه فنی کند، اما دیشب تا صبح در خواب و بیداری توی ذهنم دعوا کردم. یاد معصومه افتادم، می‌گفت حرف‌ها و رفتار آدم‌ها، دقیقا همانطوری است که در سرم اتفاق می‌افتد. دقیقا با همان شکل و روند، و به خاطر همین گاهی زندگی برایم تکراری و فاقد جذابیت می‌شود. من؟ هیچوقت این اتفاق برایم نیوفتاده است. انگار که آدم‌ها می‌دانند چه در سر من می‌گذرد، و دقیقا رفتار خلاف آن را پیش می‌گیرند. وقتی حرف غیر منتظره‌ای می‌شنوم، به دهان یا دستهای طرف چشم می‌دوزم و فکر می‌کنم واقعا چنین چیزی از آن درامده؟ واقعا چنین کاری از آنها بر آمده؟ بعد به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. واقعا توانسته.؟

هدفون از اول خط روی گوشم بود. می‌خواستم یک پادکست گوش بدهم اما نمی‌دانم چه شد که پشیمان شدم. مغزم نیاز به سکوت داشت و هدفون خاموشم، آن را فراهم کرده بود. هنوز جواب قطعی‌ام را اعلام نکرده بودم. نمی‌خواستم بر اثر عصبانیت، تصمیم عجولانه‌ای بگیرم. تا آخر آن روز هم تا جایی که مجبور نمی‌شدم، با کسی حتی صحبت روزانه هم نمی‌کردم و خوشبختانه هیچکس هم کرمش نگرفت تا در مورد آن قضیۀ خاص چیزی بپرسد.

آن شب وسایل کوه را آماده کردم و حدود ساعت 11 بود که دراز کشیدم، ولی تا 3 صبح توی ذهنم دیالوگهایی که در صورت تماس مادرش، باید با او رد و بدل کنم مرور می‌کردم، و آنقدر درگیر شدم تا خوابم برد . دو سه ساعت بعد از خواب بیدار شدم، آب جوش و صبحانه آماده کردم، اما نتوانستم بیشتر از دو لقمه بخورم. انگار چیز حجیمی در گلویم بود. به دو تکه نانی که گرم کرده بودم نگاه کردم، با سفره آنها را پوشاندم تا خراب نشوند، و راه افتادم. 


سال 97 دیشب تمام شد؛ و ما در حالی سال جدید را شروع کردیم که پدر بزرگ و مادربزرگ پدری و عمه‌ها در کنارمان بودند. فکر می‌کنم اولین سالی بود که در کنار اقوام تحویلش کردیم و تا جایی که ذهنم یاری می‌کند، هرسال در خانۀ خودمان بودیم چون والدین معتقدند که آدم باید لحظۀ سال تحویل، یا در خانه‌اش باشد و یا یک مکان مذهبی مانند حرم امامان و امام‌زادگان؛ بنابراین گاهی پیش می‌آمد که ما در خانه می‌ماندیم و پدر تنها به پابوس فلان امامزاده می‌رفت و من ته دلم ناراحت می‌شدم و دلم می‌خواست ماندن کنار ما را ترجیح می‌داد.
دیشب ما همگی در کنار هم بودیم؛ یک خانوادۀ بزرگ و خوشحال،  و من باز هم ته دلم می‌خواستم آنجا نباشم. نق می‌زدم و جفتک می‌انداختم و هر یک ساعت یک‌بار در گوش بابا می‌گفتم: «یعنی واقعا می‌خواهیم تا ساعت یک و بیست و هشت دقیقه اینجا بمانیم؟؟» 
هرچقدر هم به ساعت تحویل سال نزدیکتر می‌شدیم، من عنق‌تر می‌شدم. یار هم بیدار مانده بود به انتظار تحویل سال، و ناچاراً داشت غرهای من را بابت به هیچ‌جا نرسیدن و موفقیت کسب نکردن و مزخرف بودن سالی که گذشت و مشکلات کشور که آرزوهایم را پرپر کرده‌اند تحمل می‌کرد. طفلی نمی‌دانست که باید در این شرایط چه کار کند. اعتراف می‌کنم که حتی خودم هم نمی‌دانم. شعری فرستاد با این مضمون که باید تلاش کرد و صبر پیشه کرد و همان، ضامن انفجار نارنجک من را کشید. عذر خواستم و گفتم حالم خوب نیست، و سعی کردم تا لحظۀ سال تحویل دیگر با کسی حرف نزنم. فکر کردم این کنار هم بودن، یک موهبتی است که شاید دیگر نصیبم نشود، شاید زبانم لال.اما انقدر غم بیخ گلویم را چسبیده بود که تاب تحمل هیچ جمعی را نداشتم.

 
سال 97، سال عجیبی بود. نمی‌توانم بگویم دوستش داشتم. شاید تنها اتفاق خوبش، آشنا شدن با سایه بود و یار، و چند تا دوست گرانقدر و شروع زبان فرانسوی و دورانی که چیزهای بتنی می‌ساختم. راستش را بخواهید، به جز اینها، دیگر نقطۀ روشنی در این سال نمی‌بینم. همچنان کار ثابت و درستی پیدا نکردم و همچنان به هیچکدام از آرزوهایم نرسیدم، همچنان ساده و بی‌تم و خیلی راحت مغلوب زبان‌بازی‌های افراد می‌شوم، همچنان هیچ ورزشی را به طور حرفه‌ای دنبال نمی‌کنم و همچنان هیچ قدمی برای به تحقق رساندن رویایم برنداشته‌ام. علاوه بر اینکه برای کنکور و نظام مهندسی هم درس نخواندم و قبولی‌ام خیلی بعید است، فیلمهایی که دیده‌ام و کتاب‌هایی که خوانده‌ام تعدادشان شاید به انگشتان دست نرسد، سفر نرفتم و عمدۀ وقتم را صرف آدمهای اشتباه کردم. 
سال 97، به هیچ عنوان سال خوشایندی برایم نبود؛ و حتی وقتی فکرش را می‌کنم که یک سال از عمرم با"تقریبا هیچ" معاوضه شده است، عصبانی می‌شوم.حتی چند عادت بد به من اضافه کرد که تمام تلاشهایی که تا الان برای ترکشان کرده‌ام، بی‌نتیجه مانده است. 

 

من از سال 98 توقع زیادی ندارم، همینکه آزارم ندهد، آدم‌های اشتباه سر راهم قرار ندهد، و خودم و عزیزانم آرامش و سلامتی داشته باشیم، برایم بس است . رسیدن به آرزوها و پول و باقی چیزها هم بخورد توی سرم.
اما می‌دانید، آدمیزاد به امید زنده است. تمام اینها را می‌گویم، ولی هر روز ته دلم امید و آرزوهایی جوانه می‌زنند و مثل کرم شبتاب روشن می‌شوند. دلم می‌خواهد به اتفاقاتی که دوست دارم بیوفتند فکر کنم، حتی اگر امکان رخ دادنشان متمایل به 0 باشد. دوست دارم لباس‌های شاد و رنگی بپوشم و رژ زرشکی محبوبم را بزنم. با کاغذ کادوهای خط نوشته، اریگامی درست کنم و شب‌ها با صدای موسیقی‌های شاد محبوبم برقصم و ایده‌هایی که برای انیمیشن دارم در دفترم بنویسم، حتی وقتی می‌دانم ممکن است هرگز عملی نشوند. دوست دارم استرس روز و روزهای بعد را داشته باشم، در خانه و خیابان، انتظار رسیدن عزیزانم را بکشم و روزی یک نفر را بخندانم. دوست دارم حس زنده بودن کنم. 
کاری ندارم که سال 98، وحشی و خونخوار است یا نرم و مهربان، اجازه نمی‌دهم این چیزهای کوچک را از من بگیرد.


می‌دانم جمله‌ی جدیدی نیست و یک پست درمیان آن را در اینجا می‌بینید، اما یک کار جدید را شروع کرده‌ام. گرچه خود کار تماماً جدید نیست و در زمینه‌ای فعالیت می‌کنم که مدتی است شروع کرده‌ام، اما محیط و مدل افراد کاملا متفاوت است. 

بگذریم. محل کار جدیدم مرکز شهر است و هرروز باید با مترو تردد کنم، و به علت ساعت کار طولانی و کار مداوم با کامپیوتر، معمولا در هنگام رفت و برگشت بسیار خسته و درحال چرت زدنم. در مسیر برگشت تقریبا هرگز جا برای  نشستن نیست، و معمولا همان‌طور ایستاده چشمانم را می‌بندم. 

دیروز هنگام برگشت، آنقدر خسته بودم که حتی نمی‌توانستم سرپا بایستم، چه رسد به اینکه بخواهم چشم روی هم بگذارم. سرم را به میله تکیه داده بودم که خانمی از مسافرین از جایش بلند شد و گفت هرکه خسته‌تر است می‌تواند بنشیند. خانم‌ها به هم نگاه کردند، مسلما هرکسی خودش را لایق آن جایگاه می‌دانست، اما شاید می‌خواست مطمئن شود که شخص سالمند یا بیمار یا بارداری در جمع وجود ندارد. 

در خلال مکث خانم‌ها، خانمی از سوی دیگر واگن خودش را به جای خالی رساند و گفت «نمی‌شینید؟» و بدون اینکه منتظر جواب بماند، خودش را بین دو خانم نشسته جا داد.

آن خانم فاتح خوشحال، ظاهرا در جریان مکالمات نبود؛ اما دیده بود که آن خانم از جایش بلند شده و سرپا ایستاده است. محض خاطر اینکه چیزی گفته باشد، با یک لبخند بزرگ گفت: «نشسته بودید حالا».

در اینجا خانم ایستاده جملات بسیار مهمی را بر‌زبان آورد که از نظر من باید با طلا بالای هرکدام از صندلی‌های مترو بنویسند.

ایشان فرمود: «صندلی مترو جزو اموال شخصی” من که نیست؛ درحد رفع خستگی، نشستم.»

 

متوجهید؟ آدم‌هایی هم وجود دارند که به صندلی مترو به چشم یک چیز موقت برای رفع خستگی نگاه می‌کنند و نه آیرن ترون، یا کلا چیزی که وقتی به دستش می‌آورند با یک لبخند فاتحانه رویش بنشینند و تا آخر خط هم رهایش نکنند. 

خود من در زمان دانشجویی اول خط یک سوار می‌شدم و تا آخر خط که دانشگاهم  بود می‌خوابیدم ، نقاشی می‌کشیدم و کتاب می‌خواندم، اما واقعا صندلی مترو مال من” نیست که روی آن پهن شوم و هرکاری که دلم می‌خواهد انجام بدهم، جزو اموال عمومی است و دیگران هم به اندازه‌ی من حق استفاده از آن را دارند. 

در کل کاش این ذهنیت دیگی که برای من نجوشه.” را در خودمان کمرنگ کنیم و کمتر خودخواه باشیم. در مملکتی که آدم‌هایش همدیگر را دوست ندارند، سعی کنیم به زعم خودمان تغییری ایجاد کنیم. یک لحظه فکر کنیم آدمی که جلوی ما ایستاده، ممکن است به اندازه‌ی ما _بلکه هم بیشتر_ خسته باشد، و  حتی 5 دقیقه نشستن، حال یک نفر را کمی بهتر کند. از صندلی‌ها به قدر رفع خستگی استفاده کنیم و سعی کنیم حداقل سهم خودمان را در فرهنگ‌سازی این موضوع داشته باشیم. 

 

 

 

سلام دوستان

 یه موضوع انشا دارم برای رفقای خفن و اهل قلم، با موضوعات کلاسیک‌طور:

- به یاد موندنی‌ترین کمکی که انجام دادین.
- موردی که خودتون چیزی رو دوست داشتید، ولی به کسی بخشیدینش. 
- روایت داستانی که کسی به نیازمندی کمک کرده و شما در جریان بودین.
- اگر جایی واسطۀ کمک شدین و به نتیجه رسیده. 


فقط اینکه متن خیلی بلند نباشه، لحنش ترجیحاً محاوره باشه و اگر دوست دارید عکسی براش در نظر بگیرید و بفرستید، یا تو وبلاگ خودتون بنویسید و لینک بذارید برام. از خاطرات اطرافیانتون هم می‌تونید استفاده کنید.
 اگر متنتون مناسب باشه با اسم خودتون تو سایت بازنشر داده می‌شه، و یه هدیۀ کوچیکی به صورت شارژ تقدیمتون می‌شه. 
همینا دیگه.

لطفا بنویسید.

سوالی چیزی هم داشتید در خدمتیم.


از خانه بیرون زدم. هوا خنک بود و به جز من و یک آقای میانسال، کسی در خیابان نبود. چوب بامبوی بلندی به همراه داشتم که فکر می‌کردم چطور می‌خواهم  با آن چوبدستی و بساط دیگری که همراهم بود سوار تاکسی بشوم؟ که کمی بعد خودم را دیدم که دوتا تاکسی با آن شرایط سوار و پیاده شده بودم و آنقدرها که قبلتر به نظرم آمده بود، سخت نبود. 

جلوی ساختمان شهرداری ایستادم به انتظار بقیه. من از این محل، به اندازۀ بیست سال از زندگی‌ام، خاطرات بزرگ و کوچک دارم؛ این ساختمان هم که در آن بین برای خودش شخصیتی است. «از آن» رفتن، «به آن» رفتن، از «جلو و کنار و پشت سر»ش رد شدن و هیچگاه «وارد»ش نشدن.

 گفتند منتظر خورشید باشم؛ اما آنها که این گفتند، خودشان زودتر از خورشید رسیدند. دوستانی که از قبل با آنها آشنایی داشتم را در آغوش کشیدم، و با دکتر میم آشنا شدم، و بعد همگی منتظر کسی ماندیم که من تابحال او را ندیده بودم. فکر می‌کنم یک بار پستی از او دیده بودم که من را به وجد آورده بود، دربارۀ نمایش Notre dame de paris نوشته بود [که من هم قبلتر درباره‌اش نوشتم]، و اجرای  Être prêtre et aimer une femme _شاید هم  این پست را در وبلاگ دیگری دیده باشم، درست درخاطرم نیست_ به هرحال بعد از مدتی انتظار، مجبور شدیم آنجا را بدون او ترک کنیم. 

قبل از آن، زمانی که منتظر ایستاده بودیم و دربارۀ آتاری دستی بحث می‌کردیم،  خانم میانسالی به ما گوشزد کرد که برای رفتن به آن کوه، باید فلان تاکسی را سوار شویم. آن خانم بعدتر و درمیانۀ مسیر، به من تذکر داد که کاپشنم را دستم نگیرم و تمام تلاشش را کرد تا آن را توی ستون فقرات من فرو کند، و یکبار دیگر هم که ارتفاع تقریبا زیادی از روی شیب گل‌آلودی به پایین سر خورده بود او را دیدیم، که تیم نجات قدری به یاری‌اش شتافتند و او را بالا کشیدند. 

کمی بعد، وارد پارک جمشیدیه شدیم. درست هفتۀ پیش، او در همین‌جا و جلوی همین در، کنار من ایستاده بود و زیپ کاپشنش را بالا می‌کشید؛ درست همانجایی که آن لحظه زیوا ایستاده بود و داشت عینک دودی‌اش را به چشم می‌زد. اینکه درست داشتم روی قدمهای هفتۀ قبل قدم می‌گذاشتم، حس خوبی نبود. خدا خدا می‌کردم که از مسیر جدیدی برویم که آن روز موفق به کشفش نشده بودیم، عدۀ زیادی سرباز، درست همراه با ما به آنجا رسیده بودند و تصور می‌کردیم تا سرودشان را بخوانند و عکس‌هایشان را بگیرند و خودشان را جمع کنند، ما به جای خوبی از مسیر رسیده‌ایم، اما محاسباتمان درست از آب درنیامد و بخشی از راه را هم‌مسیر شدیم. آنقدر تعدادشان زیاد بود که ته صف را نمی‌دیدیم، تا چشم کار می‌کرد یونیفرم و لباس یک شکل بود و بینشان افراد پرچم به دست. رفیقمان که با آن سربندش شباهت زیادی به حنا دختری در مزرعه پیدا کرده بود، آرام گفت : «انگار در لونۀ مورچه‌ها آب ریخته باشند.» خندیدیم و او به سمت صف طویل مذکور رفت تا از بچه‌های مردم فیلم بگیرد. 

بالاتر که رفتیم، به جایی رسیدیم که ظاهرا پشت به آفتاب بود؛ برفهایش هنوز آب نشده بودند اما سرد هم نبود. نمی‌دانم چرا، اما آن برف‌ها خوشحالم کردند؛ با اینکه در صحبت‌های قبلی که اسم برف آمده بود، بغض کرده بودم و حتی فکرهایی دربارۀ نرفتن هم به سرم زده بود، اما جفت‌پا پریدن وسط این برف، آن هم در هوای گرم حس خوبی داشت. 

 تقریبا به در پناهگاه رسیده بودیم که آن عضو جامانده را با یک لبخند بزرگ، پشت سرمان دیدیم. قبل از ظهر را به شوخی و خنده و جمع‌آوری چوب و برپایی چای و مهیا کردن بساط املت گذراندیم . درمرحلۀ پسااملت، به یک بازی کارتی پرداختیم به اسم uno. این کلمه در زبان‌های ریشه لاتین [به جز فرانسوی] معنی یک می‌دهد، و به محض اینکه اسمش را شنیدم، آهنگهای مختلفی که حاوی آن کلمه بودند در سرم پخش شدند.  بازی جالبی بود. من بار اولم بود اما برنده شدم. یاد پسر عمه‌ام افتادم که وقتی می‌دید یک بازی را بلد نیستم، اجازه می‌داد من برنده شوم و همیشه با جیغ و داد می‌گفتم که نیازی به ترحم او ندارم. حالا دوسالی می‌شود که ازدواج کرده و در مهمانی‌ها و مراسم خانوادگی شرکت نمی‌کند و به طور کلی خبری از او نداریم.  

درحال بازی که بودیم، سگ‌ها دوره‌مان کردند. البته کاری که نداشتند، صرفا گرسنه بودند و انگار یاد گرفته بودند که اگر در فلان زمان از روز و در فلانجا یک دسته آدمیزاد دیدید، یعنی جوج را زده‌اند و ناهار این جماعت هم از قبل آن تامین است.  به سگهای بزرگ نگاه کردم که برای خاطر یک پر چیپس، انگار خودشان را کوچک می‌کردند؛ انگار در شانشان نبود که جلوی افراد غریبه، این رفتارها را از خودشان نشان بدهند. دلم می‌خواست به تک‌تکشان بگویم لعنتی تو سگی. پارس کن. زوزه بکش. قدرتت را نشان بده. از سگیّت افتاده بودند انگار. اما به قیافهٔ مظلوم خورشید که پشت سرم پناه گرفته بود نگاه کردم و خدا را شکر کردم که این سگ‌ها وحشی‌ نیستند؛ که البته اگر بودند هیچکداممان سالم نمی‌ماندیم. 

هنگام پایین آمدن، حس کردم سرم سبکتر از قبل شده؛ انگار فکر و خیالات زیادی را کف مسیر ریخته و رها کرده بودم. به شب قبل فکر کردم که خودم را با پتو ساندویچ کرده بودم، و شده بودم یک حجمهٔ غم؛ خیال می‌کردم حالا حالاها از آن حالت رهایی پیدا نکنم. اما در آن زمان و مکان و کنار آن آدمها، خوب بودم، خوشحال بودم و انگار غم و نگرانی و فشار، کیلومترها از من فاصله گرفته بود. همیشه زمانهایی که حالم خوب نیست یا از چیزی ناراحتم، یک مسیر فوق‌العاده طولانی را پیاده گز می‌کنم، آنقدر می‌روم تا پاهایم دیگر یاری نکنند و وقتی به خانه می‌رسم، از فرط خستگی بی‌هوش شوم، اما تا بوده مسیرهای مستقیم بوده و شیب را تجربه نکرده بودم. 

فردای آن روز، خوشحال و خندان از خواب عمیق بیدار شدم، دیگر ذره‌ای عصبانی نبودم و ابرهای تردید از ذهنم کنار رفته بود. می‌دانستم واقعا چه می‌خواهم و چرا. تلگرام را باز کردم، متنی برایش نوشتم و از او خداحافظی کردم. او هم برایم آرزوی موفقیت و خوشبختی کرد و گفت هیچ‌گاه بی‌خیال رویاهایم نشوم. 

کاش حداقل به عنوان آخرین یادگاری از او، آن را پشت گوش نیندازم. 


سلام دوستان

 یه موضوع انشا دارم برای رفقای خفن و اهل قلم، با موضوعات کلاسیک‌طور:

- به یاد موندنی‌ترین کمکی که انجام دادین.
- موردی که خودتون چیزی رو دوست داشتید، ولی به کسی بخشیدینش. 
- روایت داستانی که کسی به نیازمندی کمک کرده و شما در جریان بودین.
- اگر جایی واسطۀ کمک شدین و به نتیجه رسیده. 


فقط اینکه متن خیلی بلند نباشه (حدود 15 خط) ، لحنش ترجیحاً محاوره باشه و اگر دوست دارید عکسی براش در نظر بگیرید و بفرستید، یا تو وبلاگ خودتون بنویسید و لینک بذارید برام. از خاطرات اطرافیانتون هم می‌تونید استفاده کنید.
 اگر متنتون مناسب باشه با اسم خودتون تو سایت بازنشر داده می‌شه، و یه هدیۀ کوچیکی به صورت شارژ تقدیمتون می‌شه. 
همینا دیگه.

لطفا بنویسید.

سوالی چیزی هم داشتید در خدمتیم.


بوی دود و سوختگی مدار برقی خانه را پر کرده. کف اتاق نشسته‌ام و به پنجره‌ای که لحظاتی پیش در تلاش بودم تا درزگیرهایش را جدا کرده و بازش کنم، نگاه می‌کنم. سرم‌ پر از درد است. تقریبا تمام وسایل برقی‌مان و حتی آسانسور در اثر تک‌فاز شدن برق سوختند و صدای انفجار شارژر موبایل درست در کنار گوشم، سرم را و بویش بینی‌ام را پر کرده و هرچه کنار پنجره نفس می‌کشم، تاثیری ندارد. دستم هم بعد چند بار شستن، همچنان بوی سوختگی می‌دهد دلم می‌خواهد پوستش را بکنم. 

سابقا هربار شارژر گوشی‌ام را به پریز کنار تختم می‌زدم، فکر می‌کردم اگر این به هر دلیلی بترکد یا آتش بگیرد و من خواب باشم چه؟ بعد فکر می‌کردم چقدر مسخره. آخر شارژر چرا باید بترکد؟ از ترکیدن مایکروویو هم هراس داشتم و آن را بی اساس می‌دانستم که شکر خدای عزووجل و دولت فخیمه، این مورد هم جلوی چشمم به وقوع پیوست. با ادارهٔ برق تماس گرفتیم و گفتند وسایلتان را لیست کنید تا برایتان تشکیل پرونده بدهیم و این مزخرفاتی که همه‌مان می‌دانیم هیچ فایده‌ای ندارد. 

کف اتاق نشسته‌ام و نمی‌دانم باید چه کار کنم. باید تا فردا یک پروژه تحویل بدهم و هنوز نمی‌دانم لپتاپم هم سوخته یا نه. خانه را بوی سوختگی پر کرده و احتمالا باید درست کردن دندانم را به تعویق بیندازم. تازه مبلغ زیادی برای سرویس آسانسور پرداخت کرده بودیم و حالا باز. نمی‌دانم. دیگر انگار هیچ چیز نمی‌دانم.


مدتها پیش، فیلمی دیدم که در پایان داستان، به مخاطب می‌گفت تمام اتفاقاتی که شاهدشان بودیم، صرفا ساخته و پرداختۀ ذهن یک پسربچۀ 8 ساله بودند.

امروز به این فکر می‌کردم که در روزهای اخیر، انقدر مسائل احمقانه با راه حل‌های احمقانه‌تر مطرح شده‌اند که آدم شک می‌کند که نکند من هم دارم در ذهن یک بچه زندگی می‌کنم؟ یک بچۀ لوس که وقتی که نمی‌تواند رضایت اطرافیانش را به دست بیاورد، لج می‌کند و سعی می‌کند یک چیزی که برایشان مهم است را از آنها بگیرد تا آدم شوند. وگرنه در کجای دنیا وقتی که مردم به چیزی اعتراض می‌‌کنند، حکومت می‌رود و اینترنت را محدود می‌کند؟ اصلا چطور ممکن است همه چیز از همه نظر انقدر ناجور باشد؟ انگار که موجودی که در سرش زندگی می‌کنیم، با ما لج باشد مثلا، و حتی انقدر دوستمان ندارد که نمی‌خواهد رهایمان کند و دارد با زجر دادنمان خودش را سرگرم می‌کند.


روی زمین نشسته‌ام و به پنجره نگاه می کنم. چند روز از این اتفاقات گذشته است، دیگر بوی دود نمی‌آید.
طی این چند روز اخیر، چند قلم از جهیزیۀ من را از انباری بیرون آوردیم و به قول مامان دست انداختیم. به ادارۀ برق مراجعه کردیم و گفتند بعد از تعمیر وسایل با هزینۀ خودمان، باید رسیدشان را ببریم تا در صورت تشخیص، ٢٠ درصد از خسارتش را پرداخت کنند؛ آن هم اگر، اگرررر صلاح دیدند.
مشکل اساسی در حال حاضر، یخچال است. مواد غذایی را به یخچال همسایه سپردیم و تا حد امکان مایحتاجمان را به صورت روزانه تهیه می‌کنیم، اما تا کی؟ فکر کردم بهتر است تا قیمتها بالاتر نرفته، فکری به حالش بکنیم. یخچال‌های موجود در دیجیکالا را جستجو می‌کنم و از اینکه نمی‌توانم هیچکدامشان را بخرم، از خودم شرمم می‌گیرد. از اینکه در سن ٢٨سالگی، به اندازه خرید یک یخچال هم پول ندارم. نوجوان که بودم، تصورم از ٣٠ سالگی‌ام، استقلال کامل و خانه و ماشین و شغل خوب بود که از بین این‌ها، حتی همان شغل را هم ندارم. حس استیصال و بی‌مصرفی داشتم، مثل آن یک ماهی که بابا ناپدید شده بود و کسی نمی‌دانست کجاست. پس از مدتی بی‌خبری، کم‌کم داشتیم به این اطمینان می‌رسیدیم که خب، حالا خودمانیم و خودمان. داداشه که دانش آموز بود و کسی که می‌بایست مسئولیت مالی خانواده را به عهده بگیرد، من بودم. برای هرکاری، هرکجا که بود، رزومه می‌فرستادم و مصاحبه می‌رفتم. ترسیده بودم، اما نمی‌توانستم از احوالاتم با کسی حرف بزنم. مامان شبانه روز گریه می‌کرد و نمی‌خواستم غم و ترس خودم را هم به دردهای او اضافه کنم. بلاخره کاری پیدا کردم که خیلی مناسب من نبود، مسیرش بسیار دور بود و به کاری که باید انجام می‌دادم هم، ذره ای علاقه نداشتم. در شرف پذیرفتنش بودم که خبری که منتظرش بودیم، رسید.
این بار هم تقریبا همان حس استیصال را داشتم ونمی‌دانستم باید چه طور شرایط را مدیریت کنم، با این تفاوت که این بار اوضاع از همه نظر فرق می‌کرد. به بابا دسترسی داشتم و به او را در جریان قضایا گذاشتم.

مامان با صدای شبه ناله‌ای صدایم می‌زند. آن روزی که برف آمد، سرخود بیرون رفته بود و دوبار زمین خورده بود و نمی‌توانست درست راه برود. آب خواست و گفت برای شام یک چیزی درست کنم و پهلو به پهلو شد. از بیرون صدای عربده و بعد شلیک چند تیر آمد و چند دقیقه بعد، جیغ و نفرین یک زن. مامان زیر لب گفت «چرا این بلاها سرمان مى آید؟ نکند برایمان دعا نوشته‌اند؟»
دلم مى‌خواست منظورش را نمى‌فهمیدم. در واقع، به خانوادۀ نامزد سابقم اشاره مى‌کرد که یک‌بار گفته بودند در خانه‌شان یک دعایی دارند که نمی‌دانم چه کار مى‌کند، و من فکر کرده بودم چقدر این آدمها ترسناکند.

مدتی بعد، داداشه از دانشگاه آمد و گفت اسلامشهر انگار جنگ شده. همه جا به هم ریخته بود و بانک و کلانتری را آتش زده بودندو زیر لب با لبخند تاریکى گفت حیف که من آن روز آنجا نبودم.
من مى‌دانم ترسوتر از این حرفاست که کاری بکند، او و همسن و سالهایش، این شلوغی‌ها و جنگ را مثل بازی کامپیوتری می‌دانند. آنقدر حوصله‌شان سر رفته و کمبود هیجان دارند که می‌خواهند یک بساطی راه بیوفتد، شلوغش کنند و آدرنالین خون‌شان بالا برود، اما اگر یک تیر واقعی در صد قدمی‌شان در کنند، در جا خودشان را خیس می‌کنند و تا خود خانه، هرجا که باشد می‌دوند.

یک نفر دارد توی کوچه آکاردئون می‌نوازد و می‌خواند، صدای خندۀ چند بچه هم آن آوا را همراهی می‌کند. سرم را بین دستهایم می‌گیرم. چطور می‌توانند در این شرایط بخوانند و بخندند؟ همین چند دقیقه پیش اینجا تیر اندازی شده بود.

مرد داد می‌زند و چیزی می‌گوید. انگار زنگ تمام خانه‌ها را زده و هیچکس جوابش را نداده، نمی‌داند که حتی آیفونهایمان هم سوخته‌اند و اگر کسی با کسی کار داشته باشد، باید به صاحبخانه زنگ بزند که او به سرایدار زنگ بزند تا برود و در را باز کند، و اگر او نباشد، خودش چندین طبقه با پله پایین برود و این کار را انجام بدهد، چون آسانسور هم نداریم. احساس می‌کنم داریم در سال 1355 زندگی می‌کنیم، با این تفاوت که حداقل خانه‌های آن دوران، با شرایط هم‌خوانی داشت. 

نمی‌دانم. شاید واقعا برایمان دعا نوشته‌اند. و نه فقط برای خانوادۀ ما، بلکه یک نفر کل مملکتمان را نفرین کرده که روز خوش نبیند. شاید هم تمام اینها، نتیجۀ آن «مرگ بر»ها و بد خواهی‌هاست که دارد به خودمان برمی‌گردد.


باران نم‌نم می‌آمد و من زیر طاق یکی از خانه‌های همسایه منتظر ماشینی که بابا گرفته بود، ایستاده بودم. حسابی دیرم شده بود و حس کردم به برنامۀ سورپرایزی که چیده بودیم نمی‌رسم، و وقتی سوار ماشین شدم و نیم ساعت تمام ته کوچۀ خودمان وسط ترافیک خشک شدیم، دیگر از نرسیدنم مطمئن شدم و پیام دادم که بعدا خودم را می‌رسانم. مدتی بعد، توی مترو نشسته بودم و تلاش می‌کردم جملاتی که در کتاب مبحث سوم مقررات ملی ساختمان نوشته را بخوانم و بفهمم، اما نمی‌توانستم فکرم را متمرکز کنم و از وسط اتفاقات اخیر، به بحث استانداردهای در و دیوار و ساختمان‌های مقاوم در برابر حریق بکشانم. کمی بعد، فقط فکر و خیالهای خودم نبود، دستمال کاغذی‌های متعدد روی پای دختری که کنارم نشسته بود، باعث می‌شد صدای گریۀ بی‌صدایش را توی سرم بشنوم. سرم را کمی به سمت صورتش برگرداندم و همزمان، قطره اشکی روی گونه‌اش غلطید. نمی‌دانم چه اتفاقی در من افتاد که دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و او بدون اینکه نگاهم کند، سرش را روی شانه‌ام گذاشت و شروع کرد به های های گریه کردن. سرش را به آرامی نوازش کردم، دو ایستگاه قبل از ایستگاه مقصد من، صورتش را پاک کرد و از جا بلند شد، لبخند کمرنگی به سویم روانه کرد و پیاده شد. دوباره با نگین تماس گرفتم و گفت دیگر دیر شده و نمی‌توانند بیشتر برای من صبر کنند؛ آدرس گرفتم و پیاده شدم. به این فکر کردم که کاش با خودم چتر آورده بودم، چون مسیرى که یادداشت کردم، خیلی کوتاه نبود؛ موقع بالا رفتن از پله برقى، به آدم‌ها نگاه کردم تا از خیس بودن لباس‌هایشان شدت باران را بفهمم، اما کسی خیس نشده بود. پایم را که از ایستگاه بیرون گذاشتم، انگار وارد شهر دیگری شدم. زمین خشکِ خشک بود و تعداد زیادى پلیس ضد شورش، اطراف ایستگاه و تئاتر شهر ایستاده بودند.
حدود یک ربع بعد، پیش بچه‌ها بودم و منتظر بودیم دوستمان از اتاق فرار بیرون بیاید و با کیک تولد سورپرایزش کنیم؛ ساعتى بعد طبقه پایین همان ساختمان دور یک میز نشسته بودیم و شخص متولد داشت با یک تکه مقوا کیک را برش می‌زد و دو ساعت بعد از آن، میز درازى را در یک کافه غصب کرده بودیم و چند نفر از بچه‌ها داشتند چنان با هیجان منچ بازى مى کردند که انگار وسط کانتر استرایک چند نفره‌ بودند.
تا پایان آن روز، آنقدر خندیده بودیم و توى سروکلۀ هم زده بودیم که در هنگام برگشت که باز تلاش مى کردم جملاتی که در کتاب مبحث سوم مقررات ملی ساختمان نوشته را بخوانم و بفهمم، فقط لبخند روى لبم بود؛ به نظرم آمد در طى این ماه، این اولین بارى است که لبخند مى‌زنم و فکر کردم که کاش آن دختر گریان هم الان خوشحال باشد. 
از بعد آن روز، همچنان پیش‌آمدهایی برسرمان آوار شد اما حداقل باترى ام شارژ شده بود و با انرژى بیشترى توى دل وقایع  رفتم. مى‌شود گفت این ماه براى من مثل خیار بود اما دقیقا برعکس؛ سروته‌ش شیرین بود و وسطش تلخ و یک جاهایى خیلى تلخ؛ از آن تلخ‌هایى که وقتى مزه‌شان روی زبان مى‌آید، آدم چنان مورمورش مى‌شود که انگار تمام سلول‌هاى بدنش جیغ مى‌کشند.
اما مهم این است که من از وسط این وقایع هم زنده بیرون آمدم؛ زخمى شدم اما زنده ماندم و حتى مى‌شود گفت که قوى‌تر شدم. انگار چکیده‌اى بود از اتقاقات ٦ ماه اخیر، و باید امتحانش را پس مى‌دادم و خب شاید بیست نشده باشم، اما قبول شدم. 

 

امروز، حدود بیست روز از نوشتن متن بالا مى‌گذرد و من عین این ٢٠ روز، هربار چشمم به پاراگراف آخر مى‌افتاد به فکر فرو می‌رفتم، واقعا قبول شدم؟ کى گفته؟ 
و واقعیت امر این است که هنوز درگیر زخم هایش هستم؛ انگار که عفونت کرده باشند، هر روز یک بساط جدید. شاید هم من توقع زیادى دارم و باید زمان بیشترى بگذرد. اما مى ترسم زمان بگذرد و برود، اما نه براى من.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دیوارپوش چرمی امید انقلاب ستاره سهیل اف اچ ۴۲۰ Michael فروشگاه اینترنتی لوازم جانبی موبایل و تبلت موزیک جدید وبگراف مشاوره روانشناسی افسردگی